طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی
طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی
مراد خواستن. آمال و امانی طلبیدن. عیش و عشرت خواستن: خور و خواب و آرام جوید همی وزان زندگی، کام جوید همی. فردوسی. گهی نام جست اندر آن گاه کام جوان بد جوان وار برداشت گام. فردوسی. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کام جوئیم و نپرسیم خبر از فرسنگ زانکه این است همه ره روش باخطران. سنائی. خاقانی از این طالع خود کام چه جوئی کو چاشنی کام به کامت نرسانید. خاقانی
مراد خواستن. آمال و امانی طلبیدن. عیش و عشرت خواستن: خور و خواب و آرام جوید همی وزان زندگی، کام جوید همی. فردوسی. گهی نام جست اندر آن گاه کام جوان بد جوان وار برداشت گام. فردوسی. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کام جوئیم و نپرسیم خبر از فرسنگ زانکه این است همه ره روش باخطران. سنائی. خاقانی از این طالع خود کام چه جوئی کو چاشنی کام به کامت نرسانید. خاقانی
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی
دور کردن داغ، و داغ رفتن لازم منه و این مقابل داغ ماندن است. (از آنندراج). بر طرف کردن نشان داغ. زدودن جای داغ. داغ برچیدن. (آنندراج) : اگر شمع مزار من نریزد گریۀ شادی که داغ خون من از دامن دلدار میشوید. صائب
دور کردن داغ، و داغ رفتن لازم منه و این مقابل داغ ماندن است. (از آنندراج). بر طرف کردن نشان داغ. زدودن جای داغ. داغ برچیدن. (آنندراج) : اگر شمع مزار من نریزد گریۀ شادی که داغ خون من از دامن دلدار میشوید. صائب
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
دلجویی کردن. دلداری دادن. استمالت: از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت پی دل جستن دلجوی برداشت. نظامی. دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست. حافظ
دلجویی کردن. دلداری دادن. استمالت: از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت پی دل جستن دلجوی برداشت. نظامی. دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست. حافظ